رسول جعفریان
دو حکایت مشابه در یک زمان، یکی سبب تحول در روش فکری غرب می شود و دیگری منشا هیچ اتفاقی در میان ما نمی شود.
می گویند سرآغاز تحول در غرب، زمانی بود که روش فلسفی رایج یونانی که بخشی میراث قدیم یونان بود و بخشی هم از مسلمانان به آنان باز سرایت کرده بود، به روش تجربی تغییر یافت. این مهم ترین یا دست کم یکی از مهم ترین تحولات در روش معرفتی در غرب قرن پانزدهم و شانزدهم میلادی است.
در این باره داستانی از فرانسیس بیکن (۱۵۶۱ – ۱۶۲۹) نقل می کنند، کسی که سهم عمده ای در شکستن بت های ازلی دوره قرون وسطی دارد.
مقدمه داستان مزبور این است که در قرون وسطی، اغلب به میراث علمی گذشته و اقول حکمای قدیم بها می دادند اما به روش تجربی باور نداشتند. برای آنان آنچه از گذشتگان نقل می شد، مهم تر از آن بود که همان مطالب با روش تجربی و حسی بررسی و نقد و ارزیابی شود. آنان قضایای مختلف در علوم و معارف را با کلیات و قواعد فلسفی ثابت می کردند و هرکجا کم می آوردند به اقوال گذشتگان از فلاسفه استناد کرده، و برای سخن آنان اعتباری بیش از تجربه و استقراء قائل بودند. این روشی بود که در آغاز عصر جدید زیر سوال رفت و اروپا را متحول کرد.
می توان گفت تحول یاد شده به صورت سمبولیک در قصه ای که بسا واقعی هم باشد، بیان شده، و آن ماجرایی است که برای بیکن پیش آمد. این ماجرا مربوط به یک مجلس علمی از دانشمندان معاصر وی در باره شمار دقیق تعداد دندان های اسب بود.
عقیده فلاسفه قدیم بر این بود که تعداد دندانهای اسب مثلا فلان مقدار است و این بحث در آن محفل علمی که بیکن هم بود مطرح شد. هر کس مطلبی گفت و از قول فیلسوفی از گذشتگان عددی را نقل کرد و این که مثلا ارسطو گفته است که اسب چهل دندان دارد.
فرانسیس بیکن از این رویه برآشفت و گفت: بهتر است همین الان به طویله برویم، دهن اسبی را باز کنیم و تعداد دندانهای او را شمارش کنیم و اختلاف را برطرف سازیم. البته دیگران به سخن او خندیدند و او را مسخره کردند.
معنای سخن بیکن این بود که در امور علمی، «تجربه» مهم تر از کلی گویی یا نقل اقوال دیگران است حتی اگر ناقلان این اقوال از بزرگان یونان و فیلسوفان مشهور باشند.
تا اینجای داستان بر همه معلوم است و هر کسی اندک آشنایی با تاریخ فلسفه و علم در غرب داشته باشد با این حکایت آشناست.
اما داستان دیگری در این زمینه و در زمین ما یعنی شرق و دقیقا ایران داریم که آن هم نیاز به مقدمه دارد. داستانی که مربوط به زنبور است و این که خانه اش را چگونه می سازد.
از قدیم در میان حکمای ما شایع بود که زنبور خانه اش را مسدَس یا شش وجهی می سازد و در این باره مهندسی بسیار دقیقی دارد. این مسأله به قدری مهم و مورد وثوق بود که در بحث علم الهی از این نکته یاد می شد که چطور زنبور که علم ندارد – چون فرض بر این بود که حیوانات شعور ندارند – این اندازه خانه اش را مستحکم و منظم می سازد و بنابرین این اشکال به علم الهی می شد که اتقان عالم نیاز به علم ندارد و جهان موجود نمی تواند علم خدا را ثابت کند!
آن وقت متکلمان در این باره جوابهایی می دادند و از آن جمله می گفتند که این کار زنبور به الهام است یا مطالب دیگر. (برای مثال بنگرید: اشراق اللاهوت، ص ۲۰۶)
اما ماجرایی که به این مسأله و بحث ما مربوط می شود حکایتی است به زنبور و شاه عباس (م ۱۰۳۸) و برخی از اطرافیانش و به طور خاص به ملاجلال منجم باشی دانشمند معروف وقت بر می گردد.
جالب است که بدانیم که که شاه عباس در اواخر سال ۱۶۲۸ و فرانسیس بیکن در سال ۱۶۲۹ درگذشتند و این یعنی این که سال درگذشت آنها تا این اندازه به هم نزدیک است، اما اتفاقی که در آن بلاد می افتد هرگز در اینجا نمی افتد که سهل است، تا قرنها بعد هم و حتی تاکنون، همچنان از تفکر تجربی به عنوان تفکر جزوی نگر پرهیز شده و بی اعتبار اعلام می شود. گاه و بیش از گاه، گفته می شود حتی غربی ها دیگر به این حرفها باور ندارند و آنها را کنار گذاشته اند … آن وقت شما…..