کد خبر: ۴۴۱۵۲۶
تاریخ انتشار: ۲۴ خرداد ۱۳۹۶ - ۲۲:۲۹ 14 June 2017
رویا جعفری زن جوانی است که به فاصله 9 سال، دو بار گرفتار سرطان شده، همه مراحل درمان را هر دوبار از اول تا آخر رفته، روزهای سخت شیمی درمانی، پرتودرمانی، جراحی و رسیده به امروز، همین امروز که لبخند روی لب او و اعضای خانواده‌اش است.

 رویا جعفری مصاحبه را با یک جمله ساده شروع می‌کند: «شاید هیچوقت مادر نمی‌شدم!» آن هم درحالی که دخترکوچکش را درآغوش گرفته. دخترک می‌خندد و رویا با آرامش بیشتری می‌گوید:« شاید هیچوقت لذت مادر شدن را تجربه نمی‌کردم؛ این لذت را، این حس شیرین دوست‌داشتنی را فقط مادرها می‌فهمند...»

چرا؟ برای رسیدن به جواب این سوال باید تقویم زندگی رویا را ورق بزنیم و برگردیم به چند سال پیش...روزهایی که رویا هیچوقت از یاد نمی برد؛ روزهایی که هرجا می‌رفت ، هرکاری می‌کرد یک غریبه هم مثل سایه پا به‌پای او می‌آمد؛ روزهایی که رویا برای زنده ماندن نفس نفس می‌زد و غریبه دست انداخته بود دور گردنش تا نفسش را ببرد...

بهتر است بقیه ماجرا را از زبان خودش بخوانید:« سال 84 بود ؛ من از سه سال قبل در یک شرکت کار می‌کردم ؛ قطعات صندلی تولید می‌کردیم، در این مدت با فوت‌و‌فن کار آشنا شده‌بودم، تا اینکه تصمیم گرفتم خودم تعدادی از این قطعه‌ها را تولید کنم.برای شروع احتیاج به سرمایه داشتم به خاطر همین از خانواده‌ام کمک گرفتم ؛ آن موقع مادرم نزدیک 100 گرم طلا فروخت و پدرم هم 5 میلیون کمک کرد تا من یک کارگاه کوچک راه بیندازم...»

روزهای آغاز بیماری

اما این همه ماجرا نبود؛ در روزهایی که رویا با شوق شروع یک کار جدید این طرف و آن طرف می‌رفت بدنش مقدمات میزبانی از مهمانی ناخوانده را آماده می‌کرد؛ میزبانی که خیلی‌ها حتی از شنیدن نامش هم هراس دارند: « همه چیز از یک تب و لرز ساده شروع شد. یعنی تا ظهر حالم خوب بود سرحال بودم به کارها می‌رسیدم اما از ظهر به بعد تب و لرز شدیدی داشتم هیچ کاری نمی‌توانستم انجام دهم. اوائل فکر می‌کردم یک بیماری ساده است اما 6ماه طول کشید تا تشخیص نهایی را بدهند»

در این مدت علاوه بر تب ولرز، بیماری نشانه‌هایی دیگری را هم به او نشان داده بود:« از مطب این دکتر به مطب آن دکتر می‌رفتم هنوز کسی تشخیص درستی نداده بود که خودم کم‌کم وجود توده سرطانی را در بدنم حس کردم؛ حتی قبل از نمونه برداری و آماده شدن جواب پاتولوژی به دوستانم گفتم بچه‌ها فکر کنم سرطان دارم. همه خندیدند؛گفتند امکان ندارد! خیالاتی شده‌ای... هیچ کس فکرش را هم نمی‌کرد حدسم درست باشد؛ آن موقع من تازه 24 ساله شده‌بودم.»

رویا برای درمان این بیماری عجیب بارها و بارها به پزشک مراجعه کرد؛ جواب‌های مختلفی هم گرفت از تب مالت گرفته تا حصبه! تشخیص نهایی اما جمله ای بود که هیچ کسی دوست ندارد از زبان یک پزشک بشنود:« شما سرطان دارید!»

چه حسی داشت شنیدن این جمله سه کلمه ای؟! رویا هنوز هم آن لحظه را خوب به خاطر دارد:« سخت بود...خیلی سخت...اول فکر کردم همه چیز تمام شده ...انگار که یک چیزی توی دلم شکست...خالی شد...بعد قیافه مادر و پدرم را که دیدم همانجا تصمیم خودم را گرفتم...»

تصمیم رویا اما یک تصمیم ساده نبود؛ رویا مبارزه را انتخاب کرد؛ اینکه بجنگد رودررو و نبازد:« دیدم خانواده‌ام شدیدا تحت تاثیر قرار گرفته‌اند...ازمن ناراحت‌تر و بی قرارترند... با خودم گفتم خدا به اندازه توانایی‌های هرکسی به او سختی می‌دهد پس حتما من توان این مبارزه را داشتم که من را انتخاب کرد...همانجا به خودم قول دادم که زنده بمانم. زنده بمانم به خاطر خودم؛ به خاطر خانواده‌ام؛ حتی شبی که می‌خواستم برای اولین بار جراحی کنم به خودم قول دادم که اگر خدا سلامتی‌ام را دوباره به من برگرداند یکی از موفق ترین زنان جامعه بشوم. »

 

خدا یه فرصت دوباره داد

اسم بیماری رویا که این طرف و آن طرف پیچید؛ پچ پچ‌ها شروع شد، رویا اما رویاهای بزرگتری داشت و سعی کرد با شرایط جدیدش هم کنار بیاید:« جلسه دوم شیمی درمانی بود که کم کم موهایم شروع به ریزش کرد. شب می‌خوابیدم و صبح بلند می‌شدم و می‌دیدم لباسم پر از مو شده ، بالش پر از مو شده. خانواده‌ام هم این صحنه‌ها را می‌دیدند و ناراحت می‌شدند؛ به خاطر همین همان روز ماشین ریش تراشی پدرم را برداشتم و رفتم حمام . به مادرم گفتم موهایم را از ته بزن. اینجوری راحت ترم.»

قیافه جدید رویا بعد از این اتفاق برای خودش هم عجیب بود :« سخت بود اما با این قیافه جدید هم خیلی زود کنار آمدم ، مهمانی می‌رفتم ، پارک، سینما، چندتا کلاه گیس هم خریدم که هنوز دارم‌شان...حتی با سرتراشیده عکس هم انداختم...خاطره است دیگر هنوز هم آن عکس‌ها را دارم...»

توی این عکس‌ها دختری با سری تراشیده به دوربین لبخند می‌زند؛ دختری که بارها ته دلش از خدا پرسیده :« چرا من؟ خدایا چرا من؟» اما جواب همیشه برایش یکی بوده:« چون تو می‌توانی.»

روزهای سخت شیمی درمانی، جراحی و برق دو سال طول کشید...رویا دوسال تمام با سرطان جنگید تا اینکه بالاخره جمله‌ای را که دوست داشت از زبان پزشک معالجش شنید:« تو خوب شده‌ای رویا.»

و حالا باز هم یک جمله سه کلمه‌ای. این بار چه حسی داشت شنیدن این جمله؟ «خوشحال شدم... خدارا شکر می‌کردم ... حسش دقیقا مثل تولد دوباره بود...انگار که خدا فرصت دوباره‌ای به من داده ...با خودم می‌گفتم حالا باید به قول‌هایی که به خودم و خدا داده‌ام عمل کنم...»

از بیمارستان تا کارگاه تراشکاری

تقویم زندگی رویا به اینجا که می‌رسد ،یعنی بهار سال 87 رنگ دیگری می‌گیرد:« با اینکه حتی در آن دو سالی که بیمار بودم هم دست از کار نکشیدم اما وقتی که خوب شدنم قطعی شد، تصمیم گرفتم بیشتر از قبل تلاش کنم»

رویا دوئل مرگباری را پشت سرگذاشته بود و حالا مبارزه با زمان برای او کار سختی نبود:« با خودم می‌گفتم باید بیشتر کار کنم تا جبران این مدت بشود؛ همان روزها بود که تصمیم گرفتم یک کارگاه کوچک بزنم و با برادرم شروع به کار کردم؛یعنی به طور مستقل همین زمان بود که در صنف مکانیسین‌ها جواز گرفتم.»

و به این ترتیب یکی از رویاهای زندگی‌اش رنگ حقیقت گرفت:« من اولین زنی هستم که در ایران در صنف تراشکاری جواز گرفته. البته طبق قوانین به زنان جواز تراشکاری نمی‌دهند به همین خاطر با اینکه خودم تخصص دارم و پای دستگاه می‌ایستم اما برادرم را بعنوان مباشر معرفی کردم و بالاخره بعد ازکش وقوس فراوان جواز به اسم من صادر شد. »

اما این همه ماجرا نبود ؛ رویا دوست داشت توانایی‌هایش را بیشتر از قبل نشان بدهد؛ هم به خودش هم به دیگران:« کمی بعد رفتم و کاندیدای اتحادیه مکانیسین‌های اسلام شهر شدم و بعد از رای گیری و اعلام نتایج رای آوردم و از آن زمان تا پارسال دبیر اتحادیه بودم. »

شراکت کاری و خواستگاری

سرنوشت اما بازی های دیگری هم برای رویا توی آستین داشت:« برای زدن کارگاه با یکی شریک شدم اما شریکم پولم را برداشت و برد...دوباره برگشتم سرنقطه صفر..با این تفاوت که این بار یک پروژه سنگین کاری هم برداشته بودم و دست تنها و بدون سرمایه نمی توانستم کارها را به موقع برسانم. این شد که به پیشنهاد یک دوست تصمیم گرفتم در روزنامه آگهی بدهم و شریک جدیدی پیدا کنم.»

داستان زندگی مشترک رویا از همین جا شروع شد؛ از یکی از کادرهای کوچک آگهی صفحه نیازمندی های روزنامه ؛ آگهی‌ای که او و همسرش را نشاند پای سفره عقد:« چند نفری برای آگهی تماس گرفتند که همسرم هم یکی از آنها بود؛ پای تلفن با هم قرار گذاشتیم که بیاید و از نزدیک کارگاه ما را ببیند. همسرم آن موقع فکر کرده بود من یک زن 45 ساله هستم که با کمک پدر یا همسرم کارگاه زده‌ام و خودم تخصص خاصی ندارم؛ اما وقتی برای اولین بار من را دید خیلی تعجب کرد.»

حسین آذرپور دقیقا از همین جا وارد زندگی رویا شد؛ « همسرم 15 سال سابقه کار داشت و می‌خواست مطمئن شود که شراکت به نفعش است. به خاطر همین اول قرار شد که یک هفته در کارگاه ما کار کند و اگر راضی بود دستگاهش را بیاورد. اما بعد از یک هفته به من گفت که ما نمی توانیم با هم کار کنیم. من هم گفتم اشکالی ندارد. حسین از در کارگاه بیرون رفت اما چند دقیقه بعد دوباره برگشت و گفت اشکالی ندارد من بصورت موقتی با شما کار می کنم تا شریک جدیدی پیدا کنید.»

اما این زمان موقتی کم کم طولانی‌تر شد تا اینکه بعد از چند ماه حسین از رویا خواستگاری کرد:«در این مدت آنقدر شناخت از هم پیدا کرده بودیم که به این نتیجه برسیم که می‌شود به این وصلت فکر کرد.»

تولد رونیکا مثل یک معجزه بود

«شاید هیچوقت مادر نشوم!» رویا این جمله را همان روزهای اول آشنایی‌اش با حسین به او هم گفت؛ اما حسین مردانه پای این قضیه ایستاد و حالا رونیکا مثل یک معجزه کوچک پا به زندگی آنها گذاشته است:« اصلا فکرش را هم نمی کردم که باردار شوم. باتوجه به سابقه بیماری‌ام و درمان‌هایی که داشتم فکر می‌کردم اگر بخواهم مادر شوم مدت زیادی طول می‌کشد و شاید هیچوقت به این آرزو نرسم...جواب بی‌بی‌چک که مثبت شد هر دو از خوشحالی خندیدیم. فردای آن روز سریع رفتیم آزمایشگاه و تست بارداری دادم. بعد تا آماده شدن جواب با هم رفتیم کارگاه تا سرمان را با کار گرم کنیم اما دل توی دلمان نبود . دوباره برگشتیم و آنقدر جلوی در آزمایشگاه منتظر شدیم که جواب آماده شد»

جواب مثبت بود؛ موجود کوچکی در وجود رویا پا گرفته بود که نفسش به نفس رویا وصل بود و رویا بزرگ شدنش را روز به روز حس می کرد:« ماه سوم بود که از روی تعداد ضربان قلبش دکترم گفت که جنسیت بچه دختر است... خوشحالی‌مان تکمیل شد؛ هردوی ما عاشق دختر بودیم...همان روزها اسمش را از بین صدها اسم در فرهنگ اسامی انتخاب کردم؛ رونیکا به معنی زیبا رو و نیک صورت.»

بازگشت سرطان بعد از 9 سال

رونیکا با تولدش شد معجزه زندگی رویا؛ معجزه‌ای که رویا به خاطرش روزهای سخت برگشت دوباره سرطان را گذراند: « از عید سال 95 بود که من دوباره درگیر سرطان شدم...هیچوقت فکرش را نمی کردم که برگردد، حالم خوب بود و زندگی خوبی داشتم.اما سرطان یکبار دیگر سراغم آمد.. البته تا تشیخص دوباره باز هم چندماه طول کشید اما وقتی تشخیص قطعی شد در پیمودن مراحل درمان یک لحظه هم شک نکردم،حالا بجز پدرو مادرم ، همسرم و دخترم هم دلیل زندگی‌ام بودند، باید به خاطر آنها تلاش می‌کردم و زنده‌ می ‌ماندم.»

تک تک روزهای سال 95 برای رویا و خانواده‌اش مساوی بود با مبارزه، با تلاشی عجیب برای زنده‌ماندن برای خاک کردن حریفی که اسمش سرطان بود. رویا اما از این مبارزه هم سربلند بیرون آمد:« خوشبختانه درمان دوباره جواب داد... شاید هرکس دیگری بود خسته می‌شد اما من نه...در این روزها خانواده‌ام کنارم بودند و من ایمان دارم که با وجود آنها سخت‌ترین موانع را هم رد می‌کنم... سرطان که چیزی نیست...»

اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار