کد خبر: ۲۹۴۰۸۸
تاریخ انتشار: ۲۰ شهريور ۱۳۹۵ - ۱۸:۳۶ 10 September 2016
 گویند سنگ لعل شود در مقام صبر آری شود و لیک به خون جگر شود؛ یک سال از آن حادثه تلخ و عظیم گذشت؛ حادثه‌ای که 7 هزار نفری با لبان تشنه، بدن‌های کبود و سیاه مظلومانه جان دادند؛ منا صحرای محشر شده بود از آن روز چشمان دخترکان بسیاری به در خشک شد، پسرانی که تا دیروز پشتشان گرم بود به یکباره مرد خانه شدند و همسران بسیاری اکنون باید به تنهایی بار زندگی را بر دوش بکشند.

اینکه در این یک سال فراق چه ها گذشت بگذرد اما قصه ناله‌های دل هنوز بوی تازگی می دهد.

 

353 روز است که هر روزشان بسان 50 سال و بیشتر از آن می گذرد این را ناصر پسر حاجی بایرامعلی بخته می گوید؛ هنوز اشک ها مجال حرف زدن را به او نمی دهد صورت بارانی اش را با گوشه دست پاک می‌کند بغضش می‌ترکد از غم بزرگی می‌گوید که بر روی دلش سنگینی می‌کند اینکه می‌شد و می‌توانستند با دادن آب، جان عده زیادی را نجات دهند اما نکردند، می گوید این چه رسم میهمان نوازی از مهمانان حرم امن الهی است؟
ناصر می‌گوید: آل سعود از آب هم مضایقه کرد، گریه امانش را بریده نگاه به سنگ قبر پدر می‌دوزد و هستی که هنوز باور نکرده بابابزرگش دیگر نیست؛ هستی و پسر عمویش عکس مزار را می بوسند.

 

حاجیه نجمه خانم که خود در متن فاجعه منا بوده می‌گوید: انگار همین دیروز بود که حاجی عروس‌ها را در حیاط خانه تازه ساخت‌مان جمع کرد و بعد گذاشتن قرآن و آینه و دادن دعای عاقبت به خیری کلید خانه هایشان را دستشان داد، می‌گفت خدا خیال مرا از بابت خانه‌دار شدن بچه‌ها راحت کند، آخر سه تا از پسرهایم مستاجر بودند.

حاجی بایرامعلی چه ذوقی می‌کرد برای مُحرم شدن؛ وقتی که لباس اِحرم پوشیدم از من فیلم گرفت، گفت دوست دارم بچه‌ها با این لباس ببیننت.

گرم بود، خیلی گرم، زیر سایه درخت نشستیم، حاجی دل نگران اسباب کشی بچه‌ها به خانه جدید بود، دو ساعتی گذشت اسلام به گوشی باباش زنگ زد و گفت ناصر (پسر بزرگم) به خونه جدیدش اسباب کشی کرده حاجی خیلی خوشحال شد و گفت خدا رو شکر خیالم از بابت بچه ها هم راحت شد غروب که شد من را سوار ماشین کرد و ما زن‌ها به منا رفتیم و آقایان ماندند.

 

 

نزدیک صبح بود، خواب دیدم از بالای بلندی به پایین پرتاب شدم سراسیمه از خواب پریدم  دلم آشوب شد گفتم خدایا خودت رحم کن و از اتفاقات ناخوشایند در امانمان بدار، سرم رو زمین گذاشتم تا کمی بخوابم خوابم نمی‌برد یکی دو ساعتی نگذشته بود که با صدای بغض و ناراحتی مردی که می‌گفت حاجی ها بدجور کشته شدند خودم رو به بیرون چادر رساندم ته دلم آشوب بود با خود گفتم اول صبحی این چه خبر بدی بود خدا کنه صحت نداشته باشد کم کم حاجی‌ها خونین و با لب‌های تشنه خودشون رو کنار چادر ما می‌رساندند اما خبری از حاجی من نبود .

ساعت 9، 10 بود که اسلام (پسرم) زنگ زد و گفت مامان، حاجی اومده یا نه، گفتم نه هنوز نیوده خیلی نگرانشم؛ آروم و قرار نداشتم خودم رو به چادر بغلی انداختم و از برادر شوهرام که  چند دقیقه قبل با لباس‌های خونی خودشون رو به چادر رسانده بودند پرسیدم از برادرتون خبر ندارین  برادر شوهرم گفت نگران نباش هر جا باشه دیگه باید پیداش بشه، من که خبر نداشتم آل سعود ملعون نمی‌گذاره کسی به محل حادثه برود به برادر شوهرام گفتم اگه نمی‌خواهید برید دنبال برادرتون خودم برم دنبالش؛ برادر شوهرام که دیدن من دیگه طاقت ندارم دوباره رفتن محل حادثه اما نتونستن خبری از همسرم بیارند.

 

شب شده، انگار زمین و زمان می‌گریست باران سفیدی شروع به باریدن کرد، مداح نوحه می‌خواند، همه از چادر بیرون آمده بودند و نگران و مستاصل منتظر خبری از هم کاروانی‌های مفقودشان بودند در این مدت برادر شوهرم می‌گفت که حاجی زخمی شده احتمالا به بیمارستان مکه یا ریاض بردنش، اما دلم گواهی دیگری می‌داد.

 

 

روز دوم هم در بی‌خبری و نگرانی گذشت، دستهام رو به آسمان گرفتم و گفتم یا امام رضای غریب خودت به فریاد من غریب برس خودت می دونی آقای من، حاجی خیلی دوستت داشت هر طور شده یه خبری از حاجی بهم بده .

همون شب خواب دیدم حاجی تو یه خونه بزرگ با کاغذ دیواری‌های زرد رنگ خوشگل نشسته، گفتم حاجی چرا اینجا نشستی همه منتظرند بریم خونه جدیدمون حاجی به هم گفت: این خونه رو تازه خریدم اگه از من پس گرفتن باشه باهم می‌ریم اما این خونه هم خونه راحت و خوبیه .

بهم گفت حاجیه خانم شما نمی‌خواهید پیشم اینجا بمونید من گفتم نه حاجی ما تازه خونه‌مون رو ساختیم بچه‌ها منتظرن باید بریم از خواب که بیدار شدم یقین داشتم که حاجی شهید شده است.

روز سوم هم هنوز خبر دقیقی از حاجی نداشتم، بچه‌ها می‌گفتن اسم حاجی بین شهدا نبود؛ روز چهارم که شد مراسم گذاشته بودن و منصوری داشت نوحه می خواند مجلس آقایون و خانم‌ها جدا بود، من رفتم مجلس مردانه تابلو رو که دیدم محکم تو سرم زدم و از هوش رفتم عکس حاجی در بین شهدا بود.

به هوش که اومدم دیدم زیر سُرُمَم و برادر شوهرم بالای سرم دلداریم می داد، می گفت: اگه بلایی سر شما بیاد من جواب بچه‌ها رو چی بدم زن داداش .

دلم میخواست هر چه زودتر به ایران برگردم و لااقل برای آخرین بار ببینمش اما شرایط جور نشد و من دیر رسیدم از اون روزی که برگشتم هر لحظه‌ای بچه‌ای آب بخواهد یا وقتی خودم تشنه‌ام می‌شود یاد لبان تشنه حاجی می افتم و تشنه جان دادنش.

 

 

گریه امانش را بریده دخترش می‌گوید با اینکه مادرم حال مساعدی ندارد و افسرده شده اما هر پنجشنبه خودش را بر سر مزار پدر می‌رساند؛ می‌گوید خدا را شکر که جنازه پدر به کشور بازگشت و شکر خدا که رهبری فرزانه و شجاع داریم.

دختر شهید بخته می‌گوید: در این یکسالی که در فراق پدر بوده‌ایم تنها تسکین قلبمان شجاعت و سخنان قاطعانه رهبرمان بود، همان سخنانی که آل سعود را مجبور کرد پیکر عزیزمان را به ما برگردانند.

 

دختر و پسر حاجی بایرامعلی بخته می‌گویند:  مسببان فاجعه منا باید تنبیه شوند و این تنها چیزی است که می تواند تسلی بخش داغدیدگان این حادثه باشد.

حاجیه نجمه خانم همسر شهید بایرامعلی بخته که در حال فرستادن فاتحه است نگاهش را به درخت خشکی دوخته که در کنار مزار همسرش است، می گوید دوران خوشی با همسرم داشتم اما حیف که زود دیر شد.

 

حاجیه نجمه خانم عروسی فرزندانش را از شیرین‌ترین روزهای زندگی مشترک 40 ساله‌اش می‌داند و می‌گوید  14 ساله بودم که عروس حاجی قربانعلی 18 ساله شدم از آن روز با پستی و بلندی روزگار ساختیم و ماحصل زندگی‌مان  پنج فرزند است..

دوم مهرماه سال 1394 که مصادف با عید قربان بود بی کفایتی آل‌سعود و بستن مسیرهای حرکت زائران در رمی جمرات فاجعه‌ای جانکاه در منا را رقم زد که  7 هزار و 400  نفر با لبان تشنه جان باختند؛ 12 نفر از 464 ایرانی جانباخته در منا اردبیلی بودند.

روحشان شاد یادشان گرامی.

منبع: سبلانه 
اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار