هر روز خروسخوان که میشود آرام بیل و کلنگ و زنبیل غذایش را برمی دارد و به امید رزق و روزی حلال خانه را ترک می کند.
اینکه برود و هر روز در چند میدان خاص به انتظار بنشیند، کار هر روزه او است، او منتظر می ماند... انتظارش تا نصف روز شاید هم بیشتر طول می کشد تا بالاخره فردی بیاید و کارگر بخواهد آن وقت با شادی راهی محل کارش می شود؛ با اینکه با هر بلند کردن دسته بیل و کلنگ سوز دستان زمخت و ترک برداشته اش تا مغز استخوانش می رسد اما او با لبخند به کارش ادامه می دهد.
او با خود می گوید زندگی کن و لبخند بزن به خاطر آنهایی که با لبخندت زندگی می کنند به خاطر آنهایی با نفست آرام می گیرند و به امیدت زنده هستند...